تصویر ساختن، نقاشی کردن، برای مثال هنر باید که صورت می توان کرد / به ایوان ها در از شنگرف و زنگار (سعدی - ۱۵۹)، پنداشتن، تصور کردن، کنایه از چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن، کنایه از ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر
تصویر ساختن، نقاشی کردن، برای مِثال هنر باید که صورت می توان کرد / به ایوان ها در از شنگرف و زنگار (سعدی - ۱۵۹)، پنداشتن، تصور کردن، کنایه از چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن، کنایه از ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر
تصویر کشیدن. نقاشی کردن. صورت کشیدن: منذر بفرمود تا بهرام (را) همچنان کمان بزه کشیده بر پشت اسب و آن گور و شیر و تیر اندر زمین همچنان صورت کردند. (ترجمه تاریخ طبری). این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی). بر این جمله که بر حاشیۀ این ورقه صورت کرده آمده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). خال دعاگوی زین الدین مینوشت و جمال نقاش اصفهانی آنرا صورت میکرد. (راحهالصدور راوندی). هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی (گلستان). غافلست از صورت زیبای او آنکه صورتهای زیبا میکند. سعدی. رجوع به صورت شود، تصور. (تاج المصادر بیهقی). پنداشتن. تصور کردن: صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. خاقانی. تاآن شاهزاده صورت نکند که این شهنشاه کاری به گزاف وحجتی پیش گرفت. (تاریخ طبرستان). پشت لشکرگاه ایشان فروگرفت تا صورت کنند از پیش لشکر است و ما از پس، سراسیمه شوند. (تاریخ طبرستان)، حاصل کردن. بدست آوردن: جائی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود و چه سود صورت توان کرد. (سندبادنامه ص 301)، تضریب. نمّامی. سخن چینی. گزارش دادن به دروغ: در مجلس عالی صورت کرده اند که بنده از وکیلان این قوم است و واﷲ که نیستم و هرگز نبوده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 454). و دیگر صورت کردند که وی را با اعدا زبان بوده است و مراد به این حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. (تاریخ بیهقی ص 485). پدرش از وی بیازرده بود از صورتهائی که بکرده بودند. (تاریخ بیهقی). گفتم چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کرده اند. (تاریخ بیهقی)، صورت برداشتن. فهرستی از اشیاء و اثاثیه تهیه کردن. اقلام اسباب و اثاثه را در کاغذی ثبت کردن، و بدین معنی رجوع به صورت برداشتن شود
تصویر کشیدن. نقاشی کردن. صورت کشیدن: منذر بفرمود تا بهرام (را) همچنان کمان بزه کشیده بر پشت اسب و آن گور و شیر و تیر اندر زمین همچنان صورت کردند. (ترجمه تاریخ طبری). این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی). بر این جمله که بر حاشیۀ این ورقه صورت کرده آمده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). خال دعاگوی زین الدین مینوشت و جمال نقاش اصفهانی آنرا صورت میکرد. (راحهالصدور راوندی). هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی (گلستان). غافلست از صورت زیبای او آنکه صورتهای زیبا میکند. سعدی. رجوع به صورت شود، تصور. (تاج المصادر بیهقی). پنداشتن. تصور کردن: صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. خاقانی. تاآن شاهزاده صورت نکند که این شهنشاه کاری به گزاف وحجتی پیش گرفت. (تاریخ طبرستان). پشت لشکرگاه ایشان فروگرفت تا صورت کنند از پیش لشکر است و ما از پس، سراسیمه شوند. (تاریخ طبرستان)، حاصل کردن. بدست آوردن: جائی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود و چه سود صورت توان کرد. (سندبادنامه ص 301)، تضریب. نمّامی. سخن چینی. گزارش دادن به دروغ: در مجلس عالی صورت کرده اند که بنده از وکیلان این قوم است و واﷲ که نیستم و هرگز نبوده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 454). و دیگر صورت کردند که وی را با اعدا زبان بوده است و مراد به این حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. (تاریخ بیهقی ص 485). پدرش از وی بیازرده بود از صورتهائی که بکرده بودند. (تاریخ بیهقی). گفتم چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کرده اند. (تاریخ بیهقی)، صورت برداشتن. فهرستی از اشیاء و اثاثیه تهیه کردن. اقلام اسباب و اثاثه را در کاغذی ثبت کردن، و بدین معنی رجوع به صورت برداشتن شود
نوره به کار داشتن. (یادداشت مؤلف). مالیدن نوره به بدن. واجبی کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). ستردن مو. نوره مالیدن. موهای زاید بدن را با مالیدن نوره زایل کردن
نوره به کار داشتن. (یادداشت مؤلف). مالیدن نوره به بدن. واجبی کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). ستردن مو. نوره مالیدن. موهای زاید بدن را با مالیدن نوره زایل کردن
سختی کشیدن. تحمل سختی و دشواری کردن: می کشد عسرت هفتادودو ملت صائب هرکه چون اهل خرابات ز خوش مشربهاست. صائب (از آنندراج). هرچند کشی ز فاقه عسرت از خلق مگیر غیر عزلت. درویش واله هروی (از آنندراج)
سختی کشیدن. تحمل سختی و دشواری کردن: می کشد عسرت هفتادودو ملت صائب هرکه چون اهل خرابات ز خوش مشربهاست. صائب (از آنندراج). هرچند کشی ز فاقه عسرت از خلق مگیر غیر عزلت. درویش واله هروی (از آنندراج)